پریناز و بچه نگهداشتنش
یه روز یه کار واجب برام پیش اومده بود و باید بیرون می رفتم اومدم پارسا رو حاضر کنم که با خودم ببرم که پریناز گفت خودم نگهش می دارم شما برو
پارسا پیش پریناز موند و من خیلی سریع رفتم و برگشتم وقتی به خونه رسیدم دیدم پریناز نشسته گریه می کنه و پارسا هاج و واج مونده که چرا خواهرش گریه می کنه
از پریناز پرسیدم که چی شده
پریناز گفت وقتی شما رفتید پارسا ازم شیر خواست منم که نمی دونستم از کجا و چه جوری بهش شیر بدم نشستم گریه کردم که اگه داداشم از گشنگی بمیره چیکار کنم
و این گونه بود که فهمیدم چقدر داداشش رو دوست داره
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی